بصيرت در شعر شاعران
وقتي تگرگ وحشي...
كاظم رستمي
وقتي تگرگ وحشي، تن ترد باغو آزرد
انگاري روح جوونه تو نگاه غنچه پژمرد
نفس صبح بهار روز جشن عاشقي بود
سامري سحر رو بردو، سحر شب به سرمه مي سود
گلا جادوشده بودن، دل خورشيدو سوزوندن
توي فتنه سياهي، تخم ترديدو نشوندن
يه طرف ديو دوچهره، يه طرف گلاي ترديد
افتادن به جون باغو ميوه شو سامري مي چيد
دل باغبونو سوزوندن، اونكه عمار علي بود
آخه باغم، اصل اصلش، فدك يار علي بود
اوناكه توي سقيفه، فتنه شك نشوندن
حالا اومدن با كينه، خطبه نفرت خوندن
با توأم اي گل عاشق، تو كه تو خواب سرابي
توي اين زمين بازي به خدا نقش برآبي
نذا بشكنن دوباره حرمت دست علي رو
سامري خدا بياره گاو سبز دغلي رو
نذا تو نگاه فتنه، فتنه شوم ملخها
بشكنه تردي ياس تو هجوم هرز علفها
منو تو با هم گذشتيم، ازشب سياه وحشت
با هم اومديم تا اينجا، توي شاديا و محنت
حالا اين سحر كويره، كه داره تو رو مي گيره
دريا اين وره عزيزم، ماهي تو سراب مي ميره
اوني كه سبز سرابو، توي طرح آرزو ريخت
نقشه مرگ ماها رو تو كوير فتنه مي ريخت
بسه اين قصه درازه، رنج درياي رشيده
بگو يا علي دوباره، آخر قصه اميده
بشكن اين آيينه هارو، محو آئين علي شو
اگه آئينه اويي، حالا پابست ولي شو