گنجشك وخدا
مدت ها بود كه گنجشك به خدا هيچ سخني نمي گفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان مي گفت: من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درختان خدا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود و گفت: با من در ميان بگذار آنچه سنگيني سينه ي توست گنجشك گفت: لانه ي كوچكي داشتم آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام طوفانت آن را از من گرفت تنها دارايي ام همان لانه ي محقر بود كه آن هم...!
و سنگيني بغض راه را بر كلامش بست... سكوتي در عرش طنين انداز شد .
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود و تو خواب بودي به باد گفتم: تا لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره، در خدايي خدا مانده بود خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه ي محبتم از تو دوري كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...
زهرا غفوري/ قزوين