loading...
خانه دوست سه
داود اصغرزاده بازدید : 53 یکشنبه 08 اسفند 1389 نظرات (1)

 

گنجشك وخدا

 

مدت ها بود كه گنجشك به خدا هيچ سخني نمي گفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان مي گفت: من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درختان خدا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود و گفت: با من در ميان بگذار آنچه سنگيني سينه ي توست گنجشك گفت: لانه ي كوچكي داشتم آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام طوفانت آن را از من گرفت تنها دارايي ام همان لانه ي محقر بود كه آن هم...!

و سنگيني بغض راه را بر كلامش بست... سكوتي در عرش طنين انداز شد .

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود و تو خواب بودي به باد گفتم: تا لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره، در خدايي خدا مانده بود خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه ي محبتم از تو دوري كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...

زهرا غفوري/ قزوين

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 57
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 65
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 70
  • بازدید کلی : 3,116