loading...
خانه دوست سه
داود اصغرزاده بازدید : 67 جمعه 20 اسفند 1389 نظرات (0)

جملات ناب

عباسعلي كامرانيان

وقتي همه دوستان در خوابند، همه منفذها براي نفوذ دشمنان بيدار بازمانده است!

*****

گاهي با خاكي كه در غيبت بر سر دوستان مان مي ريزيم، در شهود دشمنانمان از آن سنگر ساخته و ما و دوستانمان را با هم در خاك مي نشانند.

*****

دوستي كه درك نمي كند حمله به دوست موجب تقويت دشمن است در حال انجام وظيفه براي دشمن است!

*****

حسادت دوست نماها بيشتر از شمشير دشمنان شخصيت خودي ها را ترور كرده است.

*****

هر قاضي، به تعداد قضاوت هاي ناعادلانه اش، خود و مسئولش را محكوم كرده است!

*****

گرفتار عشق، آزاده اي براي زندگي در همه فصول تاريخ است.

*****

اي كاش كساني كه «شهوت گفتن» دارند «لذت شنيدن» را مي چشيدند تا خود و ديگران را اينقدر از «وادي عمل» منفصل نمي كردند.

*****

صيد بزرگ، صياد صيادان كوچك است!

داود اصغرزاده بازدید : 90 جمعه 20 اسفند 1389 نظرات (0)

حکایت خوبان

راهكارهاي تسلط شيطان

روزي ابليس با حضرت موسي(ع) ملاقات كرد و گفت: «تو برگزيده و همسخن خدا هستي، و خدا تو را رسول خود قرار داده است، من گناه كرده ام مي خواهم توبه كنم، تو به درگاه خدا شفيع و واسطه من باش، و از خدا بخواه توبه ام را بپذيرد.»

موسي(ع) پيشنهاد او را پذيرفت و واسطه شد.

خداوند به حضرت موسي(ع) وحي كرد: «توبه ابليس را مي پذيرم، مشروط بر اينكه بر قبر آدم(ع) سجده كند.»

موسي(ع) فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد، ابليس تكبر نمود و خشمگين شد و گفت: «من آن هنگام كه آدم زنده بود او را سجده نكردم، اكنون كه مرده است او را سجده كنم؟»

سپس ابليس به موسي(ع) گفت: اكنون كه نزد خدا از من شفاعت كردي، بر گردن من حقي پيدا نمودي، براي اين كه حق تو را ادا كنم تو را سفارش و نصيحت مي كنم كه در سه مورد مرا ياد كن (يعني متوجه من باش كه بر تو مسلط نگردم) و در اين سه مورد تو را به هلاكت نيفكنم:

1-هنگامي كه خشمگين شدي، مرا ياد كن، كه در اين هنگام مانند جريان خون در رگهاي بدنت به تو نزديك شده ام.

2- هنگامي كه در جبهه جهاد؛ در برابر دشمن قرار گرفتي، مرا ياد كن، زيرا در اين هنگام من نزديك مي شوم و وسوسه مي كنم كه تو زن و بچه داري به فكر آنها باش، با همين وسوسه، سست مي گردي و پشت به جبهه مي كني.

3- بترس و دوري كن از خلوت كردن با زن نامحرم، زيرا در آن هنگام من بسيار نزديك هستم، و بين

تو و آن زن واسطه و دلال مي گردم، تا شما را به هم نزديك كنم و به گناه بي عفتي وادار نمايم.

اسلام آوردن يهودي

هنگام نماز نزديك شده بود. امام علي(ع) با اسبي به سوي مسجد كوفه روانه شد و هنگامي كه به كنار مسجد رسيد، اسب خود را به دست كسي سپرد تا در مسجد، نماز جماعت را اقامه نموده، برگردد؛ ولي چون از نماز فارغ شد و از مسجد بيرون آمد، اسب خويش را ديد كه بدون دهنه مي باشد. متوجه شد شخصي كه اسب را به او سپرده بود، دهنه را دزديده و اسب را رها نموده و رفته است.

حضرت فرمود: من قصد داشتم مبلغي پول در عوض نگهداري استر به او بدهم، اما او شتاب كرد و اين وجه را از راه حرام به دست آورد و خويش را از روزي حلال محروم ساخت. در قيامت، هم مسئول وجه حرامي است كه به دست آورده و هم بايد حساب روزي حلالي كه خداوند مقرر نموده بود امروز به دستش برسد، پس دهد. بعد حضرت وجهي را دادند تا از بازار دهنه اي خريداري كنند اتفاقاً چون دهنه را آوردند، ديد همان دهنه دزديده شده است.

حضرت فروشنده را احضار كرد و معلوم شد كه شخصي يهودي است. وي عرض كرد: من امروز آن را از دست شخص ناشناسي خريده ام.

حضرت فرمود: بايد نزد قاضي براي فصل اختلاف برويم. چون نزد قاضي حاضر شدند و دعواي خود را طرح نمودند، قاضي عرض كرد: يد (در دست داشتن) دليل بر ملكيت است. بنابراين، دهنه مال يهودي است و شما بايد شاهد اقامه كنيد.

حضرت فرمود: من شاهدي ندارم.

قاضي عرض كرد: پس حق گرفتن وجه دهنه را از يهودي نداريد. حضرت صرف نظر كرد و برگشت؛ ولي يهودي به دنبال ايشان آمد و اظهار اسلام كرد و عرضه داشت: ديني كه در مرافعه، رئيس مذهب را با يك بيگانه از دين، به يك چشم نگاه مي كند و حكم مي نمايد، اين دين به حق است، و بايد آن را با آغوش باز پذيرفت.

داود اصغرزاده بازدید : 58 یکشنبه 15 اسفند 1389 نظرات (0)

حکایت خوبان

عفت كلام

عمران بن نعمان نقل كرده است: حضرت صادق(ع) دوستي داشت كه هميشه همراه حضرت بود. روزي در ركاب امام در بازار كفاش ها مي رفتند و غلام اين شخص كه اهل «سند» بود، به دنبالش مي رفت، همين طور كه مي رفتند، آن شخص به عقب سرش نگاه كرد و غلام خويش را نديد. چند بار برگشت و نگاه كرد، باز او را نيافت. خيلي عصباني و ناراحت شده بود، ناگهان مشاهده نمود كه غلام با سرعت مي آيد (گويا مغازه يكي از كفاش ها نظر غلام را جلب كرده و مدتي در آنجا به نظارت ايستاده بود). وقتي غلام نزديك شد، يار امام به آن غلام گفت: كجا بودي مادر فلان؟ حضرت تا اين كلام را شنيد از تعجب دست به پيشاني زد و فرمود: سبحان الله مادرش را به زنا متهم مي كني؟ من خيال مي كردم تو خوددار و پارسايي! و اكنون مي بينم كه ورع و پارسايي نداري!

عرض كرد: قربانت گردم مادرش زني است از اهل «سند» و مشرك است. حضرت فرمود: مگر نمي داني كه هر ملتي براي خود ازدواجي دارد؟ از من دور شو ديگر نمي خواهم با تو باشم. حضرت اين را فرمود و از آن مرد دور شد.

عمران بن نعمان به نقل از اين داستان مي گويد: «ديگر هرگز حضرت را با آن مرد نديدم كه راه برود و همنشين باشد.

 

خودبيني مانع حركت

در حديثي از امام صادق(ع) نقل شده است كه عيسي(ع) با يكي از يارانش براي سياحت رفته بود. به دريا كه رسيدند آن حضرت با يقين كامل فرمود: «بسم الله» و (همانند خشكي) روي آب به راه خود، ادامه داد. آن شخص نيز با يقين كامل گفت: «بسم الله» و او هم مانند عيسي(ع) توانست روي آب حركت كند و به عيسي(ع) برسد؛ ولي همين طور كه همراه عيسي(ع) مي رفت به ذهنش خطور كرد كه: من هم مي توانم مانند او، روي آب راه بروم. بنابراين، عيسي(ع) چه فضيلتي بر من دارد؟ به مجرد اينكه اين مطلب به ذهنش رسيد و در واقع گرفتار خودپسندي شد و يقينش خدشه دار گرديد، در آب فرو رفت! فرياد زد و از عيسي(ع) كمك خواست، آن حضرت او را از آب بيرون آورد و به او گفت: چه گفتي؟ آن مرد، آنچه را كه در ذهنش گذشته بود، بازگو كرد.

داود اصغرزاده بازدید : 61 یکشنبه 08 اسفند 1389 نظرات (0)

جمله ها و نكته ها

1- گل، بي آب شكوفا نمي شود و سعادت بدون محبت به وجود نمي آيد.

(ماكسيم گوركي)

2- سعادتمند كسي است كه به مشكلات و مصايب زندگي لبخند بزند.

(كريستوفر مارلو)

3- سعادت عادت است؛ آن را پرورش بدهيد.

(آلبرت هوبار)

4- سعادت بسته به كار و جسارت است.

(انوره دوبالزاك)

5- سلامتي سعادت بزرگي است كه هيچ كس قدر آن را نمي داند.

(رنو)

6- خوشبختي خانوادگي، بلندترين و محكم ترين و شيرين ترين سعادت هاست.

(ولتر)

7- سعادتمند كسي است كه در هجوم و مقابله با مصايب خود را نبازد.

(بلز- پاسكال)

بيژن غفاري ساروي

از تهران

داود اصغرزاده بازدید : 53 یکشنبه 08 اسفند 1389 نظرات (1)

 

گنجشك وخدا

 

مدت ها بود كه گنجشك به خدا هيچ سخني نمي گفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان مي گفت: من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درختان خدا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود و گفت: با من در ميان بگذار آنچه سنگيني سينه ي توست گنجشك گفت: لانه ي كوچكي داشتم آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام طوفانت آن را از من گرفت تنها دارايي ام همان لانه ي محقر بود كه آن هم...!

و سنگيني بغض راه را بر كلامش بست... سكوتي در عرش طنين انداز شد .

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود و تو خواب بودي به باد گفتم: تا لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره، در خدايي خدا مانده بود خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه ي محبتم از تو دوري كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...

زهرا غفوري/ قزوين

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 57
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 51
  • بازدید سال : 59
  • بازدید کلی : 3,105